عکس ژله و دونات و دسر پان اسپانیا
zeinab
۱۶
۳۸۴

ژله و دونات و دسر پان اسپانیا

۸ آبان ۰۰
این سه تا دسر خوشمزه هم که مزه هر سه عالی بود...پیشنهاد میکنم حتما پان اسپانیا رو امتحان کنید 👍🏻

#رویای_من
#پارت_33

خیلی آروم به سمت در رفتم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم موضوع از چه قراره...؟!
داشت با خاله سمیه صحبت میکرد...😳
یا جد سادات...😱نکنه کمیل همه چی رو به خاله گفته...خاله هم زنگ زده همه چی رو به مامان بگه...وای خدا اگر دستم بهت نرسه کمیل😑
ولی یکم با خودم فکر کردم دیدم، نباید زود قضاوت کنم...شاید اصلا مسئله یه چیز دیگه است...
کنجکاوی امونم نداد و آروم در اتاق رو باز کردم که ببینم چی میگن بهم دیگه...مامانم داشت با خاله در مورد یه دختری به اسم سارا صحبت میکرد...هعی هم تعریف و تمجید...
مامان: میدونی اون سری که دیدمش با خودم گفتم خیلی دختر خانومی شده... ماشاءالله هزار ماشاءالله...
متوجه شدم منظوره مامان کیه...سارا مشکات ...دختر عمو رضا...همکار بابا و دوست خانوادگیمون که خانمش یک زمانی با خاله سمیه توی دانشگاه همکلاسی بودن و از اونجا همدیگر رو میشناسن...سارا دو سال از من بزرگتر بود و اونم تجربی میخوند...تو یک دانشگاه بودیم اما خیلی کم همدیگر رو می‌دیدیم...
مامان که صحبتش با خاله سمیه تموم شد و تلفن رو قطع کرد؛ آروم به سمتش رفتم و گفتم: مامان خاله سمیه چی میگفت؟؟
مامان زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت: هیچی خاله می‌گفت می‌خوان برای کمیل آستین بالا بزنن...اما کمیل گفته من این دختره رو نمیخوام...
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: خب به سلامتی کی هست این دختره؟!
مامان اخمی کرد و گفت: تو که همه رو شنیدی برای چی میپرسی🤨
لبخندی دندون نما زدم و گفتم: هیچی...فقط میخواستم بیشتر بدونم😁
_اره جون عمت😒
+عههه مامان من رو عمه هام حساسم نگو این حرفو😑
_باشه حالا ناراحت نشو سریع...میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم...
سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی.....؟؟
@Roiayeman
____________________
#رویای_من
#پارت_34

سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی؟؟
مامان لبخندی زد و گفت: سارا رو که میشناسی!!
با حالت خسته گفتم: بلهههه...همین الان داشتید در موردش می‌گفتید
مامان دستش رو گذاشت رو بینیش و گفت: هیسس!!..میخوایم بریم خواستگاریش برای امیرعلی😍
اول سعی کردم خودم رو کنترل کنم...ولی متاسفانه موفق نبودم و داد زدم😱
+چییییییی...
جوری که حتی خود امیرعلی از اتاق پرید بیرون و با ترس گفت: چیشده😨
مامان سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: این خل و چل بازی در میاره...تو چرا باور میکنی...
امیرعلی نفس راحتی کشید و گفت: همچین جیغی زد ترسیدم آخه😐
برگشتم سمتش و گفتم: تو میخوای زن بگیری!!!ارهههههه؟؟🤨
قضیه که براش مبهم بود گفت: چی داری میگی...کی خواست زن بگیره...خیالت راحت حالا حالا ها ور دلت میمونم...
مامان دست به کمر شد و گفت: آقای امیرعلی شما الان ۲۳ سالته...خجالت نمی‌کشی؟؟پاشو یه تکونی به خودت بده...باید به زندگیت سر و سامون بدی...وقتشه که مستقل بشی...
امیرعلی نشست رو مبل و گفت: مادر من...الان شرایط کاری من جوری نیست که بتونم ازدواج کنم...روز به روز هم سخت تر میشه...جز دردسر و سختی و استرس واسه خانواده دیگه چی میتونم داشته باشم...؟؟
_عزیز من وقتی ازدواج کنی...همه چی جور میشه...خیالت راحت...یعنی الان همکار های تو همشون مجردن😶خب نیستن دیگه...
الان تو به حرف من گوش کن...یکی رو بهت معرفی میکنم دختر خیلی خوبیه...بابات هم تاییدش کرده...
امیرعلی گازی از سیب که برداشته بود زد و گفت: حالا کی هست این بنده خدا؟؟
با مشت کوبیدم رو اپن و گفتم: امیرعلییییی😠
_فقط می‌خوام بدونم کیه همین جون اجی😄
مامان نگاهی با محبت بهش کرد و گفت: سارا...همکار بابات...دختر آقای مشکات..
همون دقیقه سیب پرید تو گلوش و نزدیک بود خفه شه...محمد هم از اتاق پرید بیرون و با یک حرکت جانانه یکی زد پشتش و بنده خدا رو راحت کرد...بیچاره قرمز شده بود بس که سرفه کرد...
یکم که نفسش بالا اومد گفت:.......
@Roiayeman
_____________________
#رویای_من
#پارت_35

یکم که نفسش بالا اومد گفت: خب...چیزه...
با عصبانیت از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم: چیه...تا اسمش اومد خودتو باختی...نکنه لقمش تو گلوت گیر کرده هااان!!!😡
محمد کنار امیرعلی روی مبل نشست و گفت: فعلا که سیب تو گلوش گیر کرده😆
مامان که داشت برای امیرعلی آب می‌آورد گفت: میذاری بچم حرفش رو بزنه!!!
دست به سینه وایسادم و گفتم: بله اجازه میدم...
بعد هم رو به امیرعلی گفتم: خب می‌شنوم ادامش؟؟؟
امیرعلی کمی از آب خورد و از مامان تشکر کرد...بعد هم گفت: خب...سارا دختر خوبیه...تو این چند سال که باهاشون رفت و آمد داشتیم هیچ بدی ازش ندیدم...خیلی هم مهربونه و دختر آرومی به نظر میرسه...ولی...
مامان که از توصیفات امیرعلی در مورد سارا تو پوست خودش نمی گنجید گفت: ولی چی مادر!!!
امیرعلی هم سرش رو انداخت پایین و گفت: من پس انداز زیادی ندارم که بتونم زندگی عالی براش دست و پا کنم...چون سارا تک فرزنده و پدر مادرش قطعا دوست دارن تنها بچشون توی رفاه و آرامش باشه و از اونجایی که وضع مالی آقای مشکات هم خوبه ممکنه قبول نکنن...
_مادر جان قربونت بشم این چه حرفیه که میزنی...بالاخره بابات هم کمک می‌کنه بهت...ماشین که داری فقط باید یه خونه دست و پا کنی...که اونم ان شاءلله با یه وام و یکم قرض و قوله درست میشه...
سری تکان داد و گفت: امیدوارم🙃
امیررضا از اتاق اومد بیرون و گفت: پس مبارکههههه👏
بابا که توی اتاقش مشغول انجام کارهاش بود اومد بیرون و گفت: چی مبارکهه!! تولد که تموم شد😳
مامان با خوشحالی گفت: امیرعلی قبول کرد که بریم خواستگاری دختر آقای مشکات😍
بابا هم گفت: به به پس برای خودتون بریدین و دوختین...ماهم اینجا نقش شلغم رو داریم دیگه...
امیرعلی هم شروع کرد: نه بابا جان شما تاج سر مایی...این چه حرفیه...فقط نظرات اولیه گفته شد...ان شاءلله بعد از تایید شما میریم عملیش میکنیم😁...
منم که خونم به جوش اومده بود بدون توجه به حرف هاشون چادرم رو برداشتم رفتم توی حیاط و نشستم روی تاب...
توی همین حال و هوا بودم که زنگ خونه رو زدن...کی می‌تونه باشه این موقع شب؟؟!!
@Roiayeman
___________________
...